➷┊✧



نمیدونم چرا، حس میکنم مشکل از منه هرکاری میکنم انگار تهش رو خلا پر کرده، هیچی تهش نیست هدفی ندارم همینطوری پوچی پوچی پوچی. قضاوت قضاوت قضاوت. کینه کینه کینه. انگار جز بدی دور و بریام هیچی یادم نمیمونه! حتی شبا که میخوابم 100 دفعه از خواب میپرم و ذهنم کامل درگیره، اما نمیدونم درگیر کی؟ درگیر چی؟ کدوم طرف باید برم؟ چی میخوام؟ اصلا دارم چیکار میکنم؟ همینجوری الکی لحظه هام داره میگذره و از دستشون میدم، ثانیه ها ازم فرار میکنن درسم حسابی افت کرده! کسی که جز 20 توی کارنامش نداشت، حالا چرا وقتی 13 شده اصلا عین خیالش نیست؟ اینطوری نیست که درسو ول کرده باشم، میخونم ولی تو مغزم نمیره، تمرکز ندارم.

برام مهم نیست کی اینارو میخونه یا چه فکری دربارم میکنه، اصن کسی وقتشو میزاره اینارو بخونه؟ مثل مائوچان نمیتونم حرفامو با استعداد در قالب داستان بیارم پس کلا هیچی ولی قول میدم هیچوقت پاکشون نکنم، میخوام دیگه دست به هیچ چیزی نزنم و وقتی برگشتم ببینم عههه اون روز چقد چرت و پرت تحویل دادما نگاه کن! آره خلاصه چیزایی که مینویسم اصلا مفید نیستن حرفایی که میزنم یه مشت خزعبلاتن و کارهامم یه سری چیزای بیهودن، یه آدم بی برنامه که هر روز بیشتر از دیروز داره گند میزنه به خودش، افکارش، احساساتش، خانوادش، و

کسی که دیگه اصلا احساسات حالیش نمیشه، انقد خودشو توی آهنگا و خواننده ها و کتابا و مَجاز غرق کرده که حتی یادش نمیاد کی هست! اون یادش رفته که چند ماهِ پیش چطوری داشته بخاطر یه آدم -آدمها- خودشو میکشته! خودشو میکشته تا خوب بنظر بیاد تا جالب باشه و افرادی که دوسش داره جذبش بشن، حالا حتی دیگه عینک ته استکانی و تیپ مزخرفشم براش مهم نیست که کی خوشش میاد کی نه، ولش کن بزار بدشون بیاد چی میشه؟ کسی که بالغ بر 2 ماهه حتی به یکی از دوستاش پیامم نداده! دو سه تا چت زوری با دو سه نفر اونم بخاطر درس! ولی تا دلت بخواد توی مَجاز با بقیه گپ زده و متاسفانه الان اوناهم قضاوتش کردن و کاملا خلا وجودشو در برگرفته، یه آدم تنها که با موجودات خیالی زندگی میکنه، موجوداتی که اصلا وجود ندارن!

اولش مشکلی نداشتم و با تنهایی خیلیم حال میکردم ولی الان وقتی دیدم ته تنهایی ام هیچی نیست در واقع ته همه چی هیچی نیست. دیگه صدام در اومده!


ق ن: طی یه اشتباه بزرگ هر چی نوشتم پرید:/// پس دوباره شروع میکنم تف

کنیچوا، پس از چندی غیبت صغری بازگشتمXD بالاخره توی یه روز و نیم یه انیمه 17 قسمتی به اسم کوکورو کانکت (kokoro connect) به معنی قلبهای متصل رو تموم کردم و به صراحت میتونم بگم بعد از your name دومین انیمه ایه که میتونم بهش لقب شاهکار رو بدم چون واقعا فوق العاده بود و یه پایان خیلی خوب داشت؛ عکس بالای پست هم از همین انیمه اس*^* آمم شخصیت کراشِ من تو این انیمه هیمِکو اینابا (اولی از سمت چپ) هست یه شخصیت مرموز و جدی و در ظاهر بی احساس اما از درون شکننده و عاشق:) مثل خودم! تازه مثل همیشه من از شخصیتای مکمل خوشم اومد نمیدونم چرا هیچوقت شخصیت اول محبوبم نیس=|

اهم اهم میریم سراغ سوال:>

از گفــتاورد، ایده یــا داســتانی بنـــویس که امــروز

توجهت را جلب کرد. چه تاثیری داشت؟ چه انگیزه ای

درونـــت ایجـــاد کرد؟ چرا جــذب آن شـــدی؟

ســـاده بنویس و آن را با دوستـــی به اشتراک بـگذار.

نمیدونم درسته یا نه ولی میخوام راجب شخصیت اینابا که روی من تاثیر به سزایی داشت حرف بزنم اگه دلتون نمیخواد اسپویل شه نخونین، اول داستان من دوست داشتم یه شخصیت دیگه برسه به پسر اصلی و اصلاااا فکر نمیکردم که اینابا شخصیتش جوری باشه که دوسش داشته باشم، اینابا کسی که دو نفرو بهم رسوند که اکیپش کنار هم باشه و تنها دوستاش که به سختی پیداشون کرده از دست نده، پس عشق خودشو کامل پنهان کرد و هیچوقتم نمیخواست ابرازش کنه، تا اینکه یکی از شخصیتا اینو فهمید:) آدم کم حرف و خیلی منطقی، واقع بین و درونگرا! فکر کنم از ژستش توی عکس اول پست فهمیده باشین اینو؛ دلیل اینکه من جذب این شخصیت شدم واقعا این نبود که درنهایت به تایچی رسید چون سرش خیلی گریه کردم، من واسه این جذب اینابا شدم که با فداکاریِ تموم گذاشت کسی که دوسش داره به یکی دیگه برسه و تازه خودش پیش قدم شد! و من واقعا دوست دارم تا جایی برسم که بتونم انقدر بزرگوارانه از چیزی که میخوامش بخاطر صلاح همه بگذرم و خودخواهی خودمو کنار بزارم؛ این انگیزه ای بود که من از قلبهای متصل گرفتم*-* حالا بریم که داشته باشیم دو تا گیف از کراش بندهXD

چیزی که اولش فکر میکردم=|

چیزی که واقعا هست=)

پ ن: آخرش اینابا و تایچی بهم رسیدن هق")


درودی دوباره، واج آرایی حرف د-_- خب همونطور که از عنوان فهمیدین امروز هوا یه حس ابری شدیدی داره و دقیقا منو یاد wheatering with you میندازه! او خدا چقدر من این انیمه رو دوست داشتم*^* درباره پست قبل بگم که همه عزیزان منو مورد پند خودشون قرار دادن و گفتن هرچی دوست داری بنویس؛ تشکر فراوان از شما، چشم! ولی خب نیاین از پرحرفیام گله کنینا:> آره خلاصه الان که پستو مینویسم ساعت 3 و 53 دیقه س احتمالا به امید خدا ساعت 8 پستش میکنم=| دیدین چیشد؟ چشم روهم گذاشتیم دو هفته و نصف چالش گذشت آری عمر آدمی درگذر است (بازم من دو خط ادبیات خوندمXD)

پ ن: معنی اسم جدید وب یعنی نجوای درون من=)) یاپ بسی دوستش^^ پ ن 2: و عکس پست پر از مشتقات پاییزی و مِنت کائدی طور احتمالا فقط خودم از چیزی گفتم سر در آوردمD: سو بگذریم! و سوال روز چهاردهم:

همــین حالا عــکسـی بـگیــر و دربــاره ی آن بنویــس.

بیــرون بـرو و از اولین چیزی که میبینـی عکســی بگیر.

اگر دیرتر برنامه ای داری، یادت باشد تا عکسی بگیری.

هِم؟! چه عجیب، چه باحال! از اونجایی که الان نمیتونم برم پایین پس وایمیسم تا یکم دیگه برم دم باغچه ی خشک و بی آب و علف آپارتمانیمون=/ آره دیگه هیچ جاذبه ای نیست که من بخوام روش حساب کنم، آره خلاصه

سوگویی من اومدم*--* اینم عکسی که گرفتمش!

امیدوارم از من توقع بیشتری نداشته باشین:/ چون نه عکاسیم تعریفی داره؛ نه وسط پاییز چیز درست حسابی ای تو باغچه اس! تازه هوا هم که ابری و بیانم سر آپلود کردنش پدرمو در آورد عاا چی راجبش بنویسم؟

ما تو حیاط ساختمونمون یه باغچه خیلی کوچولو داریم که درخت نارنج داره با چند تا گلای رنگی و سبزه دور و برش، ولی الان چون پاییزه گلای رنگیش همه پژمرده شدن و همین یدونه هم شانس من بود وگرنه واقعا نمیدونستم تو این وضعیت از چی عکس بگیرم.-. اما بنظرم میتونه عکس خاطره انگیزی باشه، حتما از این گل اگه تو زمستون آسیب نبینه بازم تو بهار واستون عکس خواهم گذاشت! و در نهایت مرسی از اسنپ چت^^

ایتگیماس=)


هِم هِم از اونجایی که خودم میدونم خوندن روزانه های بقیه چقدر حس مزخرفی داره پس تو مدتی که از چالش مونده خیلی حرف نمیزنم^^ آخه حس میکنم دارم با نوشته های چرندم وقتتونو تلف میکنم=| سو؛ ازتون یه درخواستی دارم لطفا بهم توی کامنتا بگین چه مدل پستایی دوست دارین (ادبی، فانتزی، عاشقانه، معرفی کتاب و موزیک و انیمه، تراووشات و افکارم، داستان و) هرنوعی که دوست دارین بگین*^* چون دلم میخواد تا جایی که امکانش هست محتوای وبم هم برای خودم و هم شما خوشایند باشه! پ ن: فصل جدید لاو لیو با شخصیتای جدید دارن میسازن سوگوییXD تازه 5 قستمش اومده و 3 قستمش زیرنویس داره.

پ ن 2: یه آهنگ دیگه از کارول و تیوزدی آپلود کردم که خیلی فانتزیه واسه دانلودش اینجا رو بزنین*-* بریم سراغ سوال؛

در حال حاضر روی چه پروژه ای کار می کنی؟

بــرای چــه کـــسـی است؟ چـــرا ایــن کــــار را

انجــام مــی دهی؟ قـــدم بعـــدی ات چیســت؟

حقیقتا این روزا به طرز فجیعی تنبل شدم و همین درس خوندن روهم بزور انجام میدم=/ ینی از کوچیک ترین سر سامون دادن به وبم تا بزرگ ترین کارا، ولی پروژه ای که بخوام بگم ترجمه کردن یه داستان خیلی پیچیده بوقلمونه که فعلا کلا رو دو پاراگرافش کار کردم:| و جشنواره خوارزمی ادبیاتی که کلا تا آخر آبان وقت داره؛ راستش من معمولا آدمی نیستم که خیلی توی فوق برنامه های مدرسه فعال باشم و معلم ادبیاتمونم همین خوارزمی رو مجبورمون کرده منم فعلا هنوز شروعش نکردم هف=/// یکی پاشه منو از جلو لپتاب بلند کنه چون دارم خودمو خفه میکنم همه کارامم عقب افتادن! آره داشتم میگفتم دلیل انجام دادنش ولی فقط اجبار معلم نیست، خودم دلم خواست خودمو محک بزنم، هرچند میترسم اگه رد شم بازم میتونم با ذوق به نوشتن ادامه بدم یا نه ولی خب بالاخره ریسکُ میپذیرم!

پ ن 4: از بچگی از ساعت 7 شب تا 10 11 رو اصن دوست نداشتم، حس خوبی نمیده مخصوصا اگه جمعه ای باشه که فرداش مدرسه اس پ ن 5: جااانه خداروشکر زنگ اول عربی داریم وی عربی دوست دارد*^* هرچند میدونم خیلیاتون از عربی خوشتون نمیاد:(


قبل نوشت: مینامی چان تولدت با تاخیر مبــارک خانم مهندس*^*

درود بر شما! باورم نمیشه از 1 شنبه ننوشتم، و خب الان میخوام 4 روز رو باهم بنویسم=) بعدم تا شب برم کامنت های کیوت و پست هاتونو بخونم *-* راستش تو این سه روز اصلااا وضعیت خوبی نداشتم، همه چی از اونجایی شروع شد که یه شنبه شب فهمیدم امتحان شیمی چهل سوالی وحشتناک سخت و مفهومیمون بخاطر روز دانش آموز از سه شنبه افتاده به دوشنبه! انقدر اعصابم خورد بود که زدم زیر گریه ساعت یک شب شروع کردم به خوندن اون همه مبحث بعدشم فرداش ساعت 6 پاشدم دو ساعت دیگه خوندم ولی امتحان وحشتناک بود! خیلی وحشتناک! میتونم بگم از بزرگترین عواملی که باعث شده از کل مباحث علوم متنفر باشم همین معلمشه:) و خب وسط آزمون داشتم یه سوالُ به دوستم میرسوندم که سایتم رفرش شد!!!!!!!! و همه جوابام پرید. با گریه اون 40 تا سوال لعنتیو جواب دادم و درنهایت با اینکه خودم به همه دوستام رسوندم، شدم 13 و نیم=)))) از همشون پایین تر!

چهارشنبه امتحان زیست داشتیم باهمون معلم 20 تا سوال 15 دیقه، دیروز به هیچکس تقلب نرسوندم، چون برام درد داشت! هرچی خونده بودم وسطش دوستام 10 دفه ویدیو کال کردن و اعصابم خورد شد، منم همه رو رد کردم! تازه جالبه؛ یه بنده خدایی که پی ویمو سال تا سال سین نمیکرد وسط امتحان اومد گفت سلام رفیق میرسونی؟ من رفیق توام؟ ای تف تو روت! منم اینجا تا بعد از امتحان سین نکردم و واقعا امیدوارم بالای 16 بشم! (من خنگ نیستم همه دانش آموزای بانو جوادی مجبورن دعا کنن که تک نیارن، چه برسه به 16 به بالا)

میدونین تو این سه روز خیلی اتفاقا افتاد، بازم همون رفقای فیک، هیچوقت دوستام واقعی نبودن! هیچوقت طعم داشتن یه رفیق واقعی رو تجربه نکردم(= منم تصمیم گرفتم دیگه هیچکسو دوست نداشه باشم!

پ ن: سوالای 4 روز رو میزارم ادامه که هر کی دوست داشت بخونه ولی حتما برید دیگه*^*

ادامه مطلب

سلام! و رسیدیم به روز هشتم، 22 روز دیــگه مونده×_× امروز امتحان دینی داشتیم. خیـــلی راحت بود برای اولین بار خداروشکرT^T ولی عوضش سه شنبه و چارشنبه قراره با زیست و شیمی و معلم عزیز جوادی به فنا بریم عاح خوشم نمیاد راجب درس حرف بزنم=/ راستش از یک سال پیش و حتی بیشتر اکثر وبلاگ نویسا ذهنشون انقدر رشد کرد که دیگه بخاطر یه ایده برداری یا هرچیزی بحث نکنن و چیزی نگن، منم یکی از اون دسته هاعم که چیز خاصی به اون طرف نمیگم، و نوشته ها و پست هامم اونقدر چیز زیادی نداره که بشه ازشون اسکی رفت، ولی فکر کنم حدودا 6 ماهه یه بنده خدایی دیگه واقعا شورشو در آورده:||| هرکاری من میکنم همونو تکرار میکنه، مثلا به هر چیزی علاقه نشون بدم فرداش میاد میگه آره منم اینجوری، یه مدل قالب انتخاب میکنم فرداش دقیقا همون مدلو میزاره، یه سلبریتیو دوست دارم میاد میگه آره باااابا منم 100 ساله فن این طرفم:/ میام فلان متنو با فلان ایده مینویسم، چند روز بعدش میاد بجای چایی مینویسه قهوه بعد میگه من خیلی وقته اینو نوشتم و یه عالمه چیزای دیگه که نمیدونم چجوری بگمشون

ولی خب قبول دارین آدم متوجه میشه که تموم این چیزا نشاَت گرفته از ایده ها و حرفای خودشه دیگه! منم خب تا جایی که تونستم نه تیکه انداختم نه چیزی گفتم، ولی عزیزم از همین تریبون میگم: اگه داری این پست رو میخونی، من شاید ناراحت بشم ولی خب اونقدر اذیت کننده نیست برام فقط خواستم بگم: "خودت باش، بخدا خود واقعیت از تقلید کردن کارای من خیلی قشنگ تره" خب دیگه بسه:/ سوال امروز:

پنج ایده بنویس، درباره ی هرچیزی که می خواهی.

از طعم اختراع نشده ی بستنی تا جایی که آرزوی دیدنش

را داری. از کتاب هایی که نباید به فیلم تبدیل می شدند

تا فیلم هایی که بهتر بود سریال تلوزیونی می شدند.

مسلماً چیزای خیلی زیادی هست که دلم میخواد باشن ولی نیستن! ولی خب اولیش و مهم ترینش اینه که یه روز همه انیمه هارو با صدای قشنگ و بدون سانسور دوبله کنم و اونارو از تلوزیون پخششون کنم چونکه بنظرم این حجم از بیخیالی صدا و سیما نسبت به دوست داران انیمه و فیلتر کردن سایتایی که با بدبختی ازشون انیمه دانلود میکنیم واقعا بی انصافیه:"/

اگه من بخوام یه بستنی اختراع کنم مطمئنم ترکیبی از طعم های: لیمو، انبه، چای ، شکلات، موچی و هزاران مزه عجیب دیگه‌س جوری که هر کی اوت بستنیو بخوره احتمالا تا چند روز تو کُماس :| اوو! جایی که دوسش دارم ببینم صد البته اعماق دریاس؛ حس کردن اون صدای آروم موج ها و شناور شدن خودم بین انواع ماهی های ریز و درشت*کاواییه* -کلمه داخل ستاره رو با لحن بخونین:"- هرچند یکم میترسم و ته دریا خیلی تاریکه ولی خب اگه مثل انیمه بچه های دریا پیش بره پس خیالم راحتهXD و کتاب هایی که نباید به فیلم تبدیل میشدن! بنظرم هیچ کتاب یا رمانی نباید به فیلم و سریال تبدیل بشه، چون وقتی آدم کتابو بخونه شخصیت اون رو خودش اونجوری که دلش میخواد توی ذهنش میسازه و تصور میکنه، پس من تا جایی که بتونم هیچوقت فیلم کتاب هارو نمیبینم تا سازنده فیلم شخصیت رو اونجور که خودش دوست داره تو ذهنم خلقش کنه=)

جانهD:


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مقاوم سازی ، کاشت میلگرد ، آب بندی استخر و نمای ساختمان پی سی 4کیا خبر فوری خونخوار پایگاه صهیون‌پژوهی خیبر تاسیسات نفت و گاز BenYamin is typing... صرافی ارز دیجیتال رزاکس | RozEx گروه صنعتی تسمه آتابلت جواب سوالات مسابقه باشگاه آگاه